صد قصه گشایش

قصه شهربانو
شهربانو بانوی ۵۱ ساله بخاطر اعتیاد از همسرش جدا میشه وقتی که دخترش تازه ۱ سالش هست و چون خودش با ناپدری بزرگ شده ازدواج نمیکنه تا خودش دخترش را بزرگ کنه شهربانو به خونه مردم میره تا سربلند و مقاوم زندگی خودش و نازنین دخترش را بگردونه شهربانو قلاب بافی و بافتن گیوه را خیلی دوست داره و در کنارش اون کار را هم انجام میده الان در عیدانه گشایش پر انرژی و باانگیره حضور داره و با بافتن گیوه ها و کیف های تمیز و زیباش ما را ذوق زده میکنه
قصه مژگان
مژگان یه معلم زیست ساده بود که سیل مشکلات وارد کانون خانوادش‌ شد و زندگیشو فلج کرد. اما مثل یه شیر زن پای خانواده اش ایستاد، انواع هنر بافت رو یاد گرفت که هیچ سر رشته ای ازش نداشت و حالا کارهای زیبا و متنوعی درست می کنه، از کیف گرفته تا ست اتاق خواب. دخترش ژانا که هنوز درحال تحصیله هم بافت انواع دستبند رو کار می کنه و یه پا هنرمنده.
قصه نجيبه
نجيبه قصه ما توي يك خانواده ١١ نفري افغان بزرگ شده كه بخاطر فقر پدرش براي ١ ميليون تومان نجيبه رو شوهر داده، بعد از ازدواج توي يك زير زمين تاريك زندگي مي كرد، صاحب ٣ فرزند مي شه و مشكلات زندگي و فقر همچنان با نجيبه حضور داشت بخاطر زندگيش تصميم مي گيره كار در منزل انجام بده و روي پاي خودش بايسته، نجيبه يك شيرزني هست كه با وجود تمام مشكلاتي كه داشته بخاطر بچه هاش و زندگيش ايستاده كه سرنوشت خوبي رو براشون رقم بزنه. نجيبه ما مي خواهد چرخ خياطي داشته باشه، شلوار مردانه بدوزه و با فروشش درآمدي رو داشته باشه و براي تحصيل بچه هاش اقدام هايي رو انجام بده ...
قصه باروش
باروش قصه ی ما مردی هنرمند ،ورزشکار و نوازنده ای قهار هست که بعد از سکته مغزی و ناتوانی بخشی از بدنش نتوانسته اند ادامه دهند و همین شروع دوران سخت و افسرده ی او شد چرا که دیگر نمیتوانست با طبیعت باشه و بنوازه با همسر و دخترش زندگی میکند و تمام انگیزه اش خوشحال کردن هاجر و صوفیاس کم کم عزمشو جزم کرد و داره درس میخونه تو این مسابقه کیک و شیرینی هم شرکت کرد چراکه قبلا هم تجربه کار در کافه رو داشته و علاقمند بوده و همین خیلی باعث بالا رفتن اعتماد به نفسش شده باروش رسپی خاص خودش رو داره و میخواد کیک گیاهی درست کنه و کلی امید داره برنده میشه
قصه شریفه
بسته بندی حبوبات، رشته و هر چیز دیگه ای که بتونه در چارچوب زندگی یه مادر و پسر شریف تعریف بشه، قراره پلی باشه برای رسوندن شریفه به رؤیای استقلال و کارآفرینی، رؤیایی که این شیرزن رو در مسیر تحصیل نگه داشته تا بتونه یه روزی برند خودش رو داشته باشه. با افتخار کنارش می ایستیم تا روزی که رؤیای محقق شدش رو تو ویترین مغازه ها ببینیم و کیف کنیم.
قصه زهرا
زهرا تو يه خونواده كم بضاعت به دنيا اومده و بچگي سختي رو داشته... به خاطر مسائل مالي زود ازدواج كرده و همسر كسي شده كه كار درست حسابي نداره و درآمدش كمه... و همچنان شرايط سختي رو تجربه ميكنه...
قصه لیلا
با این جمله شروع کرد " حق طبیعی خانمی که ازدواج میکنه کار کردن نیست؟ حتی تو شرایط سخت زندگی! معلوم بود که چقدر جنگیده! طعم تلخ نبود پدر و بحران های بعد از ازدواجش، گذشته ی سختی رو براش ساخته با همه توانمندی و انرژی که داشته همسرش بهش اجازه ی کار نمی داد! حالا بعد از ده سال تو شرایط سخت هزینه های بالای زندگی و بدهی ها درست وقتی همسرش شبانه روز کار می کرده که پول بیشتری دربیاره دچار حادثه ای می شه و پاهاش از چند جا می شکنه! حالا لیلا می مونه و بدهی های درمان همسر که به مبلغ قبلی اضافه شده! حالا لیلا می مونه و خونه ای که به خاطر نداشتن توان پرداخت اجاره باید تخلیه کنه! اما لیلااااا کم نمی یاره همسرش رو راضی می کنه و می ایسته برای زندگیش برای خودش که بگه می تونه... اون عاشقه ورزشه و داره تلاش می کنه که از توانایی هاش استفاده کنه داره مطالعه می کنه که بیشتر یاد بگیره تا بتونه یاد بده لیلا می خواد یه پیج برا خودش باز کنه که توش حرکات ورزشی آموزش بده اما فقط سلامتی جسمی آدما براش مهم نیست اون می خواد تو لایف استایل آدما تاثیر گذار باشه برا همین داره تلاش می کنه تا محتوایی بسازه که با استفاده از حرکات ورزشی و دانش ان ال پی و تغذیه ی سالم روی جسم و روان آدما اثر گزار باشه! تو این مسیر می خواد از کودکان بدسرپرست و بی سرپرست و کودکان طلاق حمایت کنه از تجربهاش بگه که نترسن و کم نیارن.
قصه سوده
سوده شبیه به سوره ‌ی امید و عشق و سروره هر بار که باهاش حرف میزنی میدونی که خودش هزار مشکل داره ولی وقتی از کارش از امیدش از تلاشش برا ساخت زندگیش ساخت سرامیکاش که مثل بچه هاش هستن...میشنوی فکر میکنی سرامیکاجون دارن سرامیکاش نفس میکشن... از زندگیش و مشکلاتش هیچی نمیگم این دختر فقط شور زندگی داره... شور کار کردن داره و فقط کافیه کارهاش دیده بشن....
قصه پروین
پروین مادریه که با محصولات خونگی، کیک و شیرینی خانواده رو می چرخونه. توی ارتباط اول وقتی باهاش حرف می زنی نجابت توی صداش موج می زنه. وقتی تعارف هاشو لابلای صحبت ها می شنوی آبرومندیشو حس می کنی، اینکه با سیلی صورتشو سرخ نگه می داره، اینکه دنبال صدقه نیست، فقط می خواد فروش کارهاش حمایت بشه... از بچگی به شیرینی پزی علاقه داشت و وقتی که برادرش رو توی تصادف از دست داد تصمیم گرفت که با افسردگی مبارزه کنه و دوره های شیرینی پزی بگذرونه. حالا شیرینی های حرفه ای، محصولات خونگی و فینگر فود درست می کنه و حتی می تونید شیرینی ها و غذاهای کتو بهش سفارش بدید.
قصه سحر
سحر دختر ۱۷ ساله قصه ما برای بیماری پدرش که دیابت داشت بینایی چشمهاش را ازش میگرفت ایستاد درکنار مادرش به بافتن قالی کمک میکنه و کاهی برای کسب درآمد به شیرینی فروشی میره و فروشندگی میکنه سحر بخاطر غرورش دوست نداره دستش را جلوی کسی دراز کنه و داره همه تلاشش را میکنه تا مراقب پدر و مادر و برادر ۱۳ ساله اش باشه الان تو عیدانه گشایش داره برامون گیوه و روفرشی میبافه با تلاش خودش یاد گرفته و باانگیزه داره پیش میره
قصه شهربانو
توی کرمانشاه شهربانوی ما داره قصه هاشو دونه دونه می بافه تا زندگی خودش و دخترش رو نجات بده. وقتی از شوهر معتادش جدا شد، تصمیم گرفت که برای خودش و دخترش بایسته. از پرستاری توی خونه ها گرفته تا بافت گیوه و دمپایی روفرشی، شهربانو، شهرزاد قصه هاش شده، قسط های عقب افتاده ی بانک یا حتی مشکل قلبی دختر نوزده سالش هم از نفس نمی اندازتش، تلاش می کنه و امید داره...
قصه فاطمه
فاطمه خانم قصه ما ۵۴ سالشونه. ۱۷ سالگی ازدواج میکنن و ۱۱ سال با همه سختی های روزگار، زندگی پر از عشقی رو گذروندن. ثمره این زندگی میشه ۲ تا پسر که الان ۳۰ و ۲۵ سالشونه. دست روزگار خوشبختی رو از فاطمه جان گرفت و همسرشون رو تو یه تصادف از دست دادن. از اون روز زندگی روی خوشش رو به فاطمه جان کمتر و کمتر کرد. تا از شوک فوت همسر بیرون اومدن فهمیدن باید دست بذارن روی زانوشونو بلند شن و خرج زندگی رو در بیارن. دیگه باید هم مادر باشن هم پدر. تو تمام این سال ها با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کردن تا نون حلال در بیارن و پسرها رو بدون حمایت اطرافیان بزرگ کنن. لحظه لحظه این روزها گذشت، فاطمه جان رویای اینو داشتن که کسب و کاری رو برای خودشون شروع کنن و در کنارش دست زنان سرپرست خانواده دیگه رو بگیرن اما شرایط زندگی باعث شد این این رویا فقط یه رویا بمونه. اما الان دوباره یه یا علی گفتن تا بتونن کارگاه کیک و شیرینی پزی زاه بندازن و بشن مشعلی برای روشن شدن زندگی پسرهاشونو و خانوم هایی مثل خودشون که تو ناامیدی دارن سر میکنن. یه ویژگی که فاطمه جان رو از بقیه متمایز میکنه، قلب بزرگ و مهربونشونه. روزهای سخت زندگی، فاطمه جان در کنار دردهای خودش، غم آدم های دیگه رو هم به دوش میکشیدن. تو سختی ها کنار آدما بودن و از جان دل، مهربونی نثار میکردن که کمتر کسی میتونه اینکار رو بکنه...
قصه اعظم
بانوی قصه ی ما همراه همسر ودختر و پسرش زندگی میکنه به علت مشکلات شخصی چند سال هست که قصد جدایی داره ولی بخاطر هزینه های دادگاه نتوانسته صاحبخوانه پول پیش خانه اش را بیشتر کرده و اعظم دنبال راه درامدی هست تا بتواند این پول را تهیه بکند با گروه کیک و شیرینی اشنا میشه ولی حتی وسیله های اولیه را هم ندارد با کمک دلجوها یک همزن برقی میخره و شروع میکنه به تمرین کردن برای هدفش اعظم حالا یه انگیزه ی خوب برای جنگیدن داره
قصه نوید
وقتی اوضاع خوب نیست، شرایط وخیمه، کارد به استخون میرسه، دل میسوزه، طلب می کنیم، از ته دل میخوایم ... اونوقت اتفاق می افته، طلب وصول میشه، وصل میشه، پیام میرسه، جواب میاد، بغل مون میکنه، گرم میشیم، آروم میشیم. ولی عجیبه چرخ این دنیا، زمان .. شرایط جدید، عادت می کنیم. می مونیم، دوباره از تو سرد میشیم، یادمون میره، غافل میشیم، نگاه .. نگاه ها که برمیگرده .. نگاهش .. غافل میشیم. نوید وسط بحران بود، سیل دو سال پیش لرستان، خونه ای که سیل برد، کل روستا و خونواده ای که درگیر اعتیاد بودن، نویدی که هم درس میخوند هم کار میکرد، وایساد، صدا کرد، رسید. وقتی شرایط کمی بهتر میشه، فکر میکنیم دیگه رسیدیم، رسیدن نداره، همه اش همینه، ته نداره، سر نداشته. نوید! خیلییییی مونده، خیلی مونده پسر، یادت نره، سرد نشی مرد! تو همین عالمی که زمان هست، عادت هست، سر شدن هست، لطفش اینه که نذاره یادمون بره، هر طور شده یادمون بندازه. یادمون میندازه، به دنیا اومدن ها، رفتن ها، مریض شدن ها، علاج شدن ها، بالا شدن ها، پایین شدن ها، تکون تکون دادن ها، که یادمون نره، که دوباره ملتهب شیم، برافروخته شیم، روشن شیم، دوباره یادمون بیفته. نکنه از نوید غافل شیم، خیال مون راحت شه سر عادت، نکنه سرد بشیم، عادت کنه، سرد بشه. به لطف عبدانه گشایش، از نوید پرسیدیم نوید حالا چی؟ حالا که اوضاع بهتر شده، حالا که دستگاه بلوک زنی داری، حالا که بلوک میزنی، دیوارها علم شدن، خونه ها دیوار دارن، سقف رو چیکارش کنیم؟ میتونی سقف بزنی واسه خونه های ولایت؟ تیرچه بلوک بزنی؟ میخواد بره کلاس آموزشی تیرچه بلوک تو خرم آباد، میکسر میخواد، خم کن میخواد، مصالح میخواد، میگه یاد میگیرم. کلاسش سه روزه است ولی من یک و نیم دو روزه یاد میگیرم. اگه یه بار تو چشماش نگاه کرده باشی میدونی که حرف خالی نمیزنه، یاد میگیره، جور میکنه، زورش رو داره، میتونه. فقط جای حساسیه، داره بزرگ میشه، داره قد میکشه، پول در میاره، کارگر میگیره، باید مراقب باشیم که عادت نکنیم، که عادت نکنه، عادی نشه، ملتهب بودن، دل داغ داشتن، دل گرم داشتن، به یه خورده خیال راحتی دم دستی، سرد میشه جاشو میتونه راحت بده به روزمرگی، واسه محصلی که از وقتی یادشه کار کرده، سخت کار کرده، سخت زندگی کرده، یه سایه خنک راحت میتونه از سفر نگه دارتش. دل گرم میخواد کنارش، نفس گرم میخواد، دست گرم میخواد که این درخت جوون قد بکشه، بارور شه، گم نکنه، گم نشه. مدیر مدرسه نوید، آقا موسی، روستا رو گرم کرده با دستای گرمش، دستاش تو دست نوید بوده و هست. دلش و دل مون بهش گرمه. نوید از پس هر کاری بر میاد، همینکه بدونه بزرگتر داره، کسی رو داره، برای کسی مهمه اونوقت محفوظه امنه سبزه. کنار نوید بودن، کنار قصه اش بودنه. لوازمش جور میشه، مصالح اش جور میشه ولی یه بار چشم تو چشم شدن با وجودش، با قصه اش، با خودش، اینه که از همینجا گرمش میکنه، بهش میرسه، امن اش میکنه.
قصه محمد حسين
يك پدر پاكبان و يك مادر باايمان، مهربان و عاشق كه خانه داره ... و محمدحسين كه تا ٣ سالگي راه ميرفت اما كم كم حركاتش توي راه رفتن تغيير كرد... حدود ٥ سالگي از اصفهان ميان تهران كه ام آر آي مغز انجام بده. تشخيص دكتر اين بوده كه يه بيماري مادر زادي هست كه كم كم توانايي هاش رو از دست ميده و فلج ميشه... و متاسفانه بارها با داروهاي اشتباه، كار، سخت تر شده.... تا اينكه وقتي ١٠ سالش ميشه متوجه ميشن كه توده اي توي گردنش بوده و با عصب يكي شده... به مرور زمان تمام حركاتش رو از دست داده و الان تمام وقت به حالت خوابيده هست... محمدحسين خيلي باهوشه... درسش خيلي خوبه... و هميشه شاگرد اوله... و در هنرستان رشته كامپيوتر ميخونه... و براي زندگي كردن روحيه جنگجويانه اي داره... و هنوز پدر و مادر با ايمان، منتظر بهبود محمدحسين هستن... و ما...
قصه اعظم:
اعظم جان ما بعد از ازدواج ناموفق اولش ، وقتي ميبينه پشتوانه و حمايت خانواده اش رو نداره ، تصميم به ازدواج دوم با يه معلول ذهني رو ميگيره ، الان يه دختر دوساله به اسم باران داره ، تو زيرزمين خونه مادر شوهر زندگى ميكنند . اعظم براي تامين مخارج دست تنهاست ، قبلا تو مترو دستفروشي ميكرده كه به خاطر شايط كرونا ديگه نميره . گاهي كار دوخت چرم انجام ميده ، كه فعلا به خاطر عمل چشمهاش نميتونه كار ظريف انجام بده . الانم كه با اماده كردن بسته هاي سبزى خشك و سرخ كرده ، ابغوره ، سركه سيب و بقيه محصولات خونگي، روزگار ميگذرونه ، همه هم و غمش ساختن روزهاي قشنگ براي دخترش باران هست
قصه الهام
۳۰ سالت باشه و هنوز شناسنامه نداری، قلبت میتپه که کاششششش میتونستم کنکور هنر بدم و رشته طراحی لباس بخونم، فقط به جرم اینکه پدر از افغانستان به امید زندگی بهتر پناه به کشور همسایه میاره، که خیلی هم با مهموناش مهربونی نکرده که نه تنها خودش بلکه ۱۲ سال بعد از مرگش بچه هاش به جرم غیر ایرانی بودن پدر بی هویت موندن... ولی خون هنرمند زنای افغان جوری تو رگهاش موج میزنه میاد روی پارچه با گلهای رنگی میشینه که مهرت رو به غل غل میاندازه نمیگم که ام اس داره ، نمیگم که به مادرش برای کارهای نظافت منازل کمک میکنه، نمیگم که با این‌هنر بی نهایت زیباش کنار خیابون دور میدون ونک میشسته و کارهاشو دستفروشی میکرده میگم هنرش دیدن داره، میگم هنرش تو هر خونه ای دلبری میکنه...
قصه میترا
میترا ۵۳ سالش هست تو ۴ سالگی پدر و مادرش از هم جدا میشن و دایی میترا مادرش و میترا را حمایت میکنه بعد از چند سال مادر میترا مریض میشه و میترا قصه پرستاریهاش شروع میشه مادرش و بعد خاله اش که حتی بخاطر مراقبت از اون میترا که در سال ۶۶ در رشته پزشکی قبول میشه انصراف میده تا از اون مراقبت کنه و بعد هم داییش که سالها حمایتشون کرده حالا نوبت میتراست که در حمایت اون باشه اما تو همه این سالها دلش پیش درس خوندن مونده و الان در سن ۵۳ سالگی درحال دفاع از پایان نامه دکتراش هست و شرکت در آزمون دکترای رشته ادبیات، میترا سقف خونه اش ریخته و به گفته خودش شبها ستاره ها را از تو خونه اش میشمره و آب بارون وسایلش را از بین برده اما اون داره ادامه میده و تو عیدانه گشایش با همه توانش شرکت کرده و شمع میسازه
قصه پریا
توی سیستان و بلوچستان، درست لب مرز، یه گروه شیرزن با همکاری هم، کار سوزن دوزی می کنن و مخارجشون رو تامین می کنن. پریا که فوق لیسانس هنر خونده به همراه مادرش این گروه رو تشکیل داده و کارگاه کاهگلی رو برای کار اختصاص داده. الان یک ساله که متاسفانه بارندگی کارگاه رو خراب کرده و حالا دیگه شرایطش وخیم شده و نیاز به تعمیر داره برای همین بیشتر از قبل نیاز به فروش محصولاتشون دارن تا هزینه های تعمیرات رو پرداخت کنن.
قصه زهره بانو
زهره بانوی ما مستقل و باهوش از کرمانشاه بهمون گفت میخواد روی پای خودش بایسته و دیگه به خواسته های دخترش نه نگه وقتی چرخ خیاطی بهش هدیه شد خودش از سایت های اینترنتی دوخت و دوز یاد گرفت با پشتکار و آزمون و خطا تونست لوازم آشپزخونه بدوزه و امیدواره بتونه از تهران هم مشتری داشته باشه
قصه مریم
مریم قصه ی ما بانویی محجوب و قوی هستند که مادر مهربان دو دختر و یک پسر هستند. زندگی روی خوشش رو از انها زمانی گرفت که اعتیاد همسرش بیشتر شد و توانایی کار کردنش رو از دست داد. مریم برای حفظ زندگی و تهیه مایحتاج خانواده اش کاری نبوده که نکرده باشد از قالی بافی گرفته تا خیاطی... زندگی داشت روی خوشش رو نشون میداد که رماتیسم امان را از دستان هنرمند مریم گرفت قالی ای که حاصل زحمات انگشتان ناتوانش بود را فروخت و دستگاه جوجه کشی خرید تا کار جدیدی رو شروع کنه... او حالا با گروه کیک و شیرین آشنا شده کورسوی امیدی به دلش تابیده و کاری که همیشه علاقه داشته انجام بده برایش انگیزه ای شده تا در این رقابت عشق شرکت کنه خوشحال کردن فرزندانش براش دلگرمیه... حالا اون هرروز رسپی هارو امتحان میکنه و با پولی که برایش ریخته شده کمبود وسایل مورد نیازش رو فراهم کرده ... شاید اینبار جوری که دلش میخواهد پیش بره...
قصه فردین
فردین دانشجوی کارشناسی ارشد تو پاسارگاد فارس، پارسال همین موقع ها بخاطر نداشتن لپ تاپ در آستانه انصراف از تحصیل بود. نرگس و نسرین کنارش بودن، لپ تاپ جور شد و به مسیرش ادامه داد. نمیخواست مثل خیلی از دانشجوها، درسش که تموم شد بشینه و فکر کنه که خوب، حالا چی؟ چیکار کنم؟ چی بلدم؟ اینا که خوندم به چه دردم میخوره؟ کجا میتونم ازش استفاده کنم؟ در کنار درس خوندن، یه تلاش خستگی ناپذیر داره واسه اینکه از همون چیزی که هست، همونجایی که هست، بهترین رو بسازه، ثمره اش رو ببینه، ثمر بده. امسال باید از پایان نامه اش دفاع کنه، پایان نامه ای با رنگ خودش، هم پژوهش، هم نگاه دقیقش به اطراف، هم ایده، هم دست به کار شدن و تولید نمونه اولیه. یه کار بزرگ رو شروع کرده. میخواد ابزاری بسازه که باهاش کابل های برق زیرزمینی رو بشه عیب یابی کرد، بدون قطع برق. نمونه اولیه اش هم ساخته. داره به ثبت اش تو پارک علم و فناوری فکر میکنه. به شرکت خودش، به کار گرفتن از شهرک های صنعتی، بررسی بازار، برنامه ریزی، بررسی دقیق و به امید خدا عملیاتی کردنش.
قصه اختر:
اختر ٢ تا دختر داره و با پدر و مادرش زندگي ميكنه... همسرش ورشكست شده و تقريبا ديگه تو زندگيش حضور نداره... اختر هر كاري كه بتونه براي امرار معاششون انجام ميده. مثل خياطي و گليم و ... شرايط سختي دارن خونشون كوچيكه و پدر و مادر مسن هستن و دو تا دخترا هم كه ميخوان بازي و شيطوني كنن... براي همين براي همگيشون روزهاي سختي طي ميشه...
قصه اعظم
بانوی قصه ی ما همراه همسر ودختر و پسرش زندگی میکنه به علت مشکلات شخصی چند سال هست که قصد جدایی داره ولی بخاطر هزینه های دادگاه نتوانسته صاحبخوانه پول پیش خانه اش را بیشتر کرده و اعظم دنبال راه درامدی هست تا بتواند این پول را تهیه بکند با گروه کیک و شیرینی اشنا میشه ولی حتی وسیله های اولیه را هم ندارد با کمک دلجوها یک همزن برقی میخره و شروع میکنه به تمرین کردن برای هدفش اعظم حالا یه انگیزه ی خوب برای جنگیدن داره
قصه مریم:
مریم جان از قسمت پا معلول هستند و اخرین عمل را بخاطر مشکلات مالی نتوانستند انجام بدهند و ... همسرش نابینا هستند ولی با این حال از کارگری تا فروشندگی رو انجام داد تا نیازمند کسی نباشند. مریم عاشق شیرینی پزی هستند و کلی سفارش میگیرند تا مایحتاج زندگی را تهیه کنند از بهزیستی کمک خواستند برای شروع و‌سرمایه ی اولیه ولی اونها هم نتوانستند کمک کنند از وقتی یار ما برای ماییها شدند بهشون کمک مالی شده تا بتوانند کلاسهای اشپزی رو بگذرانند و حالا نیاز اصلی فر صنعتی و یک کارگاه برای شروع کار بود. مریم جان قصه ما اما صبر نکرد و با کمک دلجوش بخش عمده ای از هزینه فر رو تامین کرد و همسر مریم جان با امید به خدا میان تهران که دست دوم فر رو پیدا کنن و مریم جان هم به کارگروه کیک و شیرینی پیوستند چراکه هم علاقمند بودند و هم امید داشتن برنده شوند تا بتوانند مبلغ بیشتری برای فر جمع کنن و کارشون رو گسترش بدن. پازل قصه مریم بانو اونجایی کامل شد که امید به خدا رو از دست نداد و با ایمان قدم برداشت. ده روزه که همسر مریم تهران هستند و چند روز پیش یک فر دسته دوم با کیفیت پیدا کردن و همون روزی که مریم جان از ازنا محصولاتش رو برای عیدانه گشایش میفرسته تهران، همسر مریم بیعانه فر رو پرداخت میکنه و مقدمات دریافت وام توانمندسازی ما برای ما رو انجام میدن و حالا، با سرمونی عیدانه، همسر مریم جان با فر صنعتی موردنظرشون برمیگردن ازنا. قشنگ‌تر اینکه یه خیر در ازنا یک کارگاه چهل متری در اختیارشون گذاشته تا کسب و کارشون رو شروع کنن...
قصه طیبه
طیبه قصه ما کودکی سختش را که پشت سر میذاره با کلی امید و رؤیا کنکور میده تا درس بخونه و سرنوشتش را از سر بنویسه اما تو اون سال تقلبی اتفاق میافته و طیبه که شاگرد کوشا و زرنگی بوده قبول نمیشه اون که اومده تهران و بخاطر بیکاری تحت فشار هست باکلی تلاش بدنبال کار میره و وقتی مشغول میشه بعد همه سختی ها که پشت سر گذاشته به گفته خودش باخدا عهد میبینه که برای پیدا کردن شغل و کمک به کسانی که مشکل بیکاری دارند بایسته اون الان تو یک مؤسسه کاریابی مشغول کار هست و الان به عنوان عیار وارد کارگروه کاریابی و آموزش شده و ازطریق یکی از آشنایان متوجه عیدانه گشایش میشه و میخواد برای ما کلی بافتنی قشنگ ببافه و بفرسته
قصه ماهرخ
۴۳ ساله ست ساکن البرز شهر جدید هشتگرد ماهرخ دوقلو دختر و پسر ۲۰ ساله داره ۲۳ سال هست ک با همسرش زندگی میکنن اولش همه چی خوب بود بعد از مدتی شرکتی ک شوهرش کار  میکرد تعدیل نیرو میکنه اونا مستاجر بودن وقتی شوهرش بیکار شد، مصرفش هم شروع شد این قضیه رو هیچ کس نمیدونه ماهرخ هرگز اجازه نداد کسی بفهمه چون غیرت داشت و غرور شوهرش براش مهمترین چیز بود بیمه بیکاری میگرفتن ولی اصلا کفاف زندگی رو نمیداد ماهرخ مجبور شد کار رو شروع کنه اول از کار توی تالار شروع کرد برای نظافت  منازل میرفت ینی از صبح تا ساعت ۲ شب کار میکرد بعد از مدتی دیگه جون نداشت تالار رو ول کرد فقط نظافت منازل و  انجام میداد توی این ده سال خیلی سختی کشید هردو کار میکردن هر کاری ک میتونستن ولی همسرش چون معتاد بود نمیشد  پس انداز کنن ماهرخ کمکش کرد و براش وایستاد تا ترک کنه الان خداروشکر ۵ سالی هست که پاک شده سرکار میره  ولی میگه انقدر گرونی شده ک بازم نمیشه نفس کشید شیرزن قصه ی ما در کنار کار منازل کارای دیگه هم میکنه مثل سبزی سرخ کردن سبزی خشک کردن و شرافتمندانه زندگی کردن...
قصه طاهره
طاهره شیرزنی از پاکدشته از ترکیب سبزیجات و میوه ها میتونه معجزه کنه ترکیب طعم و رنگ با چاشنی خلاقیت بازی محبوب طاهره است سه تا پسر داره و میخواد که کنار همسرش بایسته برای امنیت خانواده اش دست از تلاش برنمیداره تا به خواسته هاش برسه و کوتاه نمیاد
قصه زینب
متولد۶۰ زینب قصه ی ما ۱۹ ساله دست به دست همیرش داده تا باهم زندگی خوبی کنار هم بسازند همسرش به علت معلولیت نتونست کار خانوادگی اش که کشاورزی بود را ادامه بده و در مغازه شروع به کار کرد که متاسفانه دخل و خرجش باهم نساخت‌و مجبور به مهاجرت به تهران شدند زینب هم پا به پای همسر ش کار کرد تا قسطهای مراسم عروسیشون رو بدهند ۵ سال گذشت و باردار نشد و مجبور به درمانهای گرانقیمت شد بعد ۱۰ سال باردار شد... دختری که شد انگیزه ی زندگی و شوری دوباره در زندگی انها با کمک بهزیستی و اقوام و ... توانستند صاحبخانه بشوند و صاحب دختر دومی هم شدند... ولی اوضاع همسر هرروز بدتر شد و نمیتونه کار بکنه ... زینب علاقه به پختن کیک و شیرینی داره چند وقت یکبار کلوچه درست میکنه برای بچه ها یا به مناسبت تولد و ... کیک درست میکنه از وقتی وارد گروه شده کلی هیجان درست کردنشون بیشتر شده البته که وسایل زیادی ندارند ولی با همون تنور و همزنی که هی میسوزه و سیمش رو وصله میزنند کارش رو راه میندازه که هم دل بچه هاشو شاد کنه هم تمرین بکنه برای مسابقه ی نهایی
قصه زینب:
سخته که دوتا بچه ی قد و نیم قد رو بزرگ کنی و برای یه لقمه نون حلال، شب ها تا دیروقت خونه ها رو نظافت کنی، بچه هات از ترس بهت زنگ بزنن که: مامان کی میای خونه؟ هول بشی، گوشی صاحب کارت از دستت بیوفته و بشکنه... این تازه کمترینه، در مقابل شکنجه های مردی که فقط اسم شوهر رو یدک می کشه. چون اونقدری توی این سال ها روی شیشه توهم زده و بلاهای مختلف سرت آورده که دیگه پوست کلفت شدی. از تهران به درود، نمی شه گفت کدومشون پر ماجرا تر بوده. ولی با این همه دردسر و خستگی و ناامیدی، ایده های ناب کسب و کار، توی سرت می چرخه، مثل دوتا ماهی که وسط حوض، دور هم می چرخن و برق نقره ای و زمزمه هاشون، حواست رو از بدبختی های بدقواره به یه ترکیب طلایی جمع می کنه: شاید بشه که این وضع ادامه نداشته باشه. شاید هنوز یه کارت شانس دیگه توی جیبت مونده باشه.
قصه فتاح
فتاح قصه ما با خانوادش از شهرستان اومدن تهران براي كار و توي يه خونه اجاره اي زندگي ميكنن... امرار معاشش از طريق نجاري بوده و تا ٥٠ سالگي نجار بوده... بعد دچار حمله قلبي ميشه و ديگه نميتونه كار كنه... فتاح دو تا دختر داره و همسرش هم بيماري اعصاب و روان داره...
قصه فرشته
زمین قسطی بخری و دلت شاد باشه و شروع کنی خونتو بسازی ولی شانس باهات یار نباشه... وزارت کشاورزی دست بزاره رو‌خونه و خونه خرابت کنه تویی و کلی قرض و بدهی بابت خونه ای که به باد رفته و امیدی که نا امید شده. دست به سوزن میشی و کوک به کوک رنگ به رنگ زندگی رو رنگ امید میزنی که از یه اتاقی که با سه تا بچت داری زندگی میکنی بتونی خودتو بکشی بیرون. مامان‌ِ فرشته کمر همت بسته و با امید کوک به کوک امروزو به فردا میدوزه... رنگ به رنگ...
قصه ویدا
ویدا یه خواهر عاشقه یه همسر و مادر زحمت کشه ۴ ساله که برادرش به خاطر مسائل مالی در زندانه ویدا مشکلات زیادی در زندگی خودش داره اما با این وجود به تنهایی برا برادرش ایستاده برا آزادیش به هر دری می زنه خرج و مخارج برادرش رو می ده و هوای خانواده برادرش رو هم داره. حال خوبی نداره ۴ ساله از دیدن برادرش محرومه و ۴ سال دیگه هم باید صبر کنه می گه حکم ناحق واسه برادرش دادن شب روز نداره کار می کنه به هر دری میزنه تا بلکه دری براش باز بشه ویدا از بچگی کار کرده و الان خوب بلده خیاطی کنه حالا تصمیم گرفته جدی تر کار کنه و در راستای توانمند شدن خودش قدم برداره تا بتونه زندگی خودش و برادرش رو بهتر کنه.
قصه آقای کریمی
آقای کریمی پدر متعهد و عاشق قصه ماست که وقتی فرزند سومش آقا فرزاد یا به قول خودش علی آقا بدنیا میاد بخاطر بیماریش خانه و کاشانه اش تو افغانستان را رها میکنه و میاد ایران برای درمان فرزندش الان ۴ ساله که علی آقا پیوند مغزاستخوان شده اما بخاطر مبتلا شدن به کرونا متأسفانه شرایطش دوباره سخت شد اما این پدر که نجار و خراط خیلی ماهری هست ابزار کارش را فروخت و مجبور به دستفر‌شی شد تا فرزندش سلامتیش را بدست بیاره تو عیدانه گشایش قرار شد آقای کریمی دوباره نجاری را ازسر بگیره و با عشق و تعهدش بتونه سلامتی و آرامش را به خانه و خانواده اش برگردونه
قصه میثم
هیچ چیز نمیتونه مانع تو باشه، حتی ۳ روز دیالیز در هفته! توی یکی از روستاهای فلاورجان از توابع اصفهان، پسری زندگی میکنه که علیرغم تمام ناملایمات نمیخواد تسلیم شه... وام گرفته و باهاش دستگاه سبزی‌خرد‌کنی خریده تا بتونه به کمک مادرش راهی برای امرار معاش حلال پیدا کنه... اگرچه راه طولانی و موانع زیاده ولی با همت و پشتکار و خلاقیت هر چیزی امکان‌پذیره...
قصه نجيبه
معنای اسمش در چشمانش میدرخشه در کلامش شنیده و در وجودش،احساس میشه با وقاره و در اوج استیصال و نیاز، بی تمناست همه اینها یه جور دیکه میارزه وقتی مشنویم نجیبه، نجیبیه علیزاده وسط ۱۱ تا بچه بزرگ شده و پدر از رنج‌ نداری، چوب حراج میزنه با یک میلیون تومن و دختر رو به خونه مثلا بخت میفرسته یه زیر زمین تاریک و بدون نور همه اینها از یه جای دیگه شنیده میشه وقتی خبر داری که امروز مادر ۳ بچه است و تمام جون و نور وجودش رو گذاشته که بچه هاش هم سرنوشت خودش نباشن رویا و آرزوی نجیبه قصه ما هم مثل چشماش مثل وجودش نجیب و پر وقاره یه چرخ خیاطی یه چرخ خیاطی که بچرخه که بچرخونه.....
قصه باروش:
آخرین کاری که ممکن بود بکنه شیرینی پزی بود. درها همه به روش باز بود، لازم نبود اینقدر این در و اون در بزنه. باروش قهرمان قصه ما، موزیسین قهار و موفقی بود که کوهنوردی می‌کرد ، یه پرنده ی آزاد پر از شوق زندگی؛ قبل از اینکه سکته سراغش بیاد و خونه نشینش کنه و خرجش و پرستاری خودش و گل دخترش بیفته رو دوش هاجر ؛ همسرش (که اون خودش قصه ای درازه) باروش الان میخواد با یه رسپی خاص کیک درست که برای شرکت تو مسابقه. این مرد هر کاری حاضره بکنه که برگرده به زندگی ، که حس کنه هنوز قهرمانه... که هست ما میدونیم که هست
قصه فرزانه
فرزانه ٣١ سالشه پدر و مادرش معلول هستن و از بچگي با سختي زندگي كرده مادرش با معلوليت خونه مردم كار ميكردن تا اينكه چشم چپشون رو از دست دادن و بعد سرطان گرفتن و نتونستن كار كنن تو اين شرايط پدرش مادرش رو طلاق ميدن و اين شرايط زندگي رو روز به روز سخت تر ميكنه
قصه راحله:
بد سرپرستی، بی سر پرستی خوابیدن تو خیابونا و دست فروشی تک تک این کلمات تنت رو می لرزونه وقتی پدر راحله خانوادش رو رها کرد دیگه پناهی نداشت که حتا شب بتونه دور از دید آدما یه خواب راحت داشته باشه با مادر مریضش تو خیابونا می خوابید روزا هم لیف می بافت و دست فروشی می کرد تا خرج درمان مادرش رو در بیاره. یه جای قصه یه نوری تابید به یه دلی تا سر و سامونی به زندگی این مادر و دختر بده. حالا راحله یه ساله که منشی مطب دکتره و کمکش کردن تا یه خونه رهن کنه. راه خونه خیلی دوره و اون مجبوره شبها تو مطب بخوابه و مادر مریضش رو فقط آخر هفته ها ببینه. راحله تنهایی بار زندگی رو بدوش می کشه از تلاشی دریغ نمی کنه . این روزا دیگه دوری از مادر مریضش زندگی رو سخت کرده برا همین تصمیم گرفته کاری یاد بگیره که بتونه بیشتر پیش مادرش باشه. اون داره کاشت ناخن یاد می گیر با کلی شور و اشتیاق که زندگیش رو تغییر بده و بهتر بسازه.
قصه منیژه
شیش ماهش بوده که پدرو مادر رهاش میکنن و یه خانواده بچه دار نمیشدن به سرپرستی پذیرفتنش ولی تا ۱۰ سالگی ازش نگهداری کردن و دوباره طعم رها شدگی رو مزه کرده... به امید اینکه شاید یاری ، همسری مرهمی روی زخماش باشه ازدواج میکنه ولی ازدواجش هم به مشکل میخوره و الان ۳۰ سالشه و یه پسر ۴ ساله داره که خودش ازش نگهداری میکنه، منیژه از همون ۱۰ سالگی یاد گرفته تنها برای خودش بیاسته و زندگی کنه ولی الان ۱۶۱ کیلو هست و وزن بالا اَمونش رو بریده و با گلدوزی امیدواره بتونه برنده این مسابقه باشه تا قسمتی از هزینه سنگین جراحیش رو فراهم کنه.
قصه دینا:
فقط ۴ سالش بود که پدرش فوت کرد فقط ۴ سال پشتش گرم بودن و داشتن پدر بود حالا سالها گذشته و دینا ۱۲ سالشه سالهاست با مادر تنهاش زندگی می کنه شرایط خوبی ندارند در آمد خاصی ندارن خیلی شبا نونی برا سیر کردن خودشون نداشتن و از گرسنگی نخوابیدن مادرش زخم معده گرفته ولی با هر سختی آبروداری می کنن دیناشیرینی پزی رو دوست داره تصمیم گرفته یاد بگیره توش پیشرفت کنه تا آینده ی بهتری رو برا خودش بسازه...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *